من تماشاگر تو هم تصویر دلخواه منی
پس چرا داری مرا در خاطرت خط می زنی
گوئیا باور نداری در دلم اندوه را
می کنم یادآوری عشق تو را با خود زنی
هرچه می آیم به دنبالت نمی یابم تو را
تاب پیمودن ندارد کفش های آهنی
دوره ی دلبر شناسی از مشاور خواستم
چون تو را آنقدر می فهمم که می دانم زنی
دوره ی تنهایی ام شاید به سر آید ولی
عشق می آید در آن روزی که هستم مردنی
باغ لب هایت پر از گل شد نمی دانم چرا
عشق رسواگر به جان آمد شدی بوسیدنی
وقتی که با سردی ز احساسم حذر کرده
یعنی فضای بینمان را داغ تر کرده
خط لبش را برده بالاتر ز حد این بار
از خط قرمز های زیبایی گذر کرده
افکنده بر نیمی ز صورت کهربای مو
اما نمی دانم چرا شق القمر کرده
خیس است چشمانش ندارد حالت هر زوز
باروت ها را در حقیقت بی اثر کرده
رسمش که خونریزی است می دانم ولی این بار
با خوی دیگر آمده خون در جگر کرده
با گریه هایش وحشت افکنده به قلب من
این اشک ها یعنی که اعلام خطر کرده
فکر می کردم جهان دارد ز خود آوار می سازد
بعد فهمیدم که هستی مرا انبار می سازد
دیده بودم آرزوهای مرا می برد از دستم
منطقی اینکه حالا دور آن دیوار می سازد
گر چه دنیای بزرگم آسمان شد در نهایت
آسمان را چشمهایت نیز بی مقدار می سازد
سرزنش کردن ندارد سازشم با درد یعنی گاه
ابن اشتر از قضا با لشکر مختار می سازد
عشق را مانند خوابی فرض کن اما میان خواب
اژدهایی را سپس دیوانگی بیدار می سازد
کرده موسای شما ماری عصا را خوب می دانم
مردمان را با عصا موسای ما بیمار می سازد
آنچه فکرش را نمی کردم ز سر وا کرده ام
حلقه ی گم گشته ای را تازه پیدا کرده ام
در کنار ساحلم اما تو اینجا نیستی
گر چه از چشم تو دریا را تماشا کرده ام
من دلیل کشته های جنگ احساسم چرا
جشن پیروزی نفرت را مهیا کرده ام
آه دریای بزرگ عشق باور کن که من
ماهیم اما خیانت ها به دریا کرده ام
دست بردار از هوادراری قوم آرزو
چونکه عمری را فقط در سینه خون جا کرده ام
می چشیدم طعم تلخ زندگی را پس چرا
عمر باقیمانده را دلخوش به فردا کرده ام
اتفاق افتاده اما اتفاقی ناگوار
هر کجا رفتم شنیدم مرگ بر این روزگار
زندگی آرمانی هرچه بود از دست رفت
خسته ام دیگر بمانم بیش از این در انتظار
راه افتادیم تنها در کویری بی نشان
نیست در اطرافمان جز چیزهای ناگوار
ما پیاده می دویم اطرافمان جز خار نیست
آن طرف بر تخت رویاهای خود دنیا سوار
ما به فکر همدلی بودیم اما عده ای
آنچنان کردند تا دنیا کند از ما فرار
آن قدر عهد شما روی زمین دنباله داشت
تا بدم می آید از سیاره ی دنباله دار
این سفر آیا به آخر می رسد معلوم نیست
کاش از چرخش بماند چرخهای این قطار
نادر خراسانی
گلی که ز آمدنش نوبهار خواهد شد
به روی شانه ی توفان سوار خواهد شد
حقیقتی است که از اتش وجود تو
تمام خون رگانم بخار خواهد شد
اگر به خانه بیایی دوباره خواهی دید
که سطح آینه ها آبدار خواهد شد
همین که تیر نگاهت پرید دانستم
به سینه می خورد اما شکار خواهد شد
به حرف عقل نکردم که از مسیر عشق
هر آنکه می گذرد سنگسار خواهد شد
گلم شکفت ولی بی بهار ای بانو
گلی که می شکفد بی تو خار خواهد شد
عمری است که دست و پایمان را بستند
در دایره حرفهایمان را بستند
چون پیچ صدای رادیو پیچیدند
گوش همه را صدایمان را بستند
برای مادران ایران زمین:
غافل نشدی که غم فراگیر شود
در دست زمان تربیتش دیر شود
تو شیر ندادی پسرت را بیخود
یک روز بیاید به سرت شیر شود
ما ندانسته در این کوچه به راه افتادیم
نقطه بودیم که در رنگ سیاه افتادیم
یک به یک مقصدمان در پی دنیا کج شد
در سراپرده ی ابرو به گناه افتادیم
غصه خوردیم به حال همه ی تشنه دلان
ظرف آبی نکشیدیم و به چاه افتادیم
مثل زندانی سلول بسی تاریکیم
در نهانخانه ی چشمان سیاه افتادیم
آسمان تنگ ، زمین تنگ ، هوا آلوده
زیر خاکستر ویرانه ی آه افتادیم
چشم در چشم هم اما نه مجال حرفی
می گذشتیم از آن کوچه که گاه افتادیم
سرمان گیج شد از دیدنتان چرخیدیم
سمت آتشکده ی روشن ماه افتادیم
با سلام و احترام
بدینوسیله به اطلاع شاعران عزیز و ادب دوستان فرهیخته می رساند : جلسات انجمن شعر اینجانب روزهای دوشنبه هر هفته در مشهد ، قاسم آباد ، بلوار استاد یوسفی ، فرهنگسرای خانواده ، ساعت 16 تا 18 برگزار می گردد.